قوله تعالى: بسم الله الرحمن الرحیم، جعفر صادق را پرسیدند از معنى بسم گفت اسم از سمة است و سمت داغ بود. چون بنده گوید بسم الله، معنى آنست که داغ بندگى حق بر خود میکشم تا از کسان او باشم. هر سلطانى که بود مرکب خاص خویش بسمت خویش دارد، آن را داغى مشهور بر نهد، تا طمع دیگران از وى بریده گردد، هر مرکبى که داغ سلطان دارد از دست نشست دیگران آسوده بود، عزیز و مصون مکرم و محترم بود، باز هر مرکبى که داغ سلطان ندارد پیوسته ذلول و ذلیل بود. در آسیب کوفت و کوب دیگران بود. مثال بندگان خداوند جل جلاله همین است: داغ الهى بر خواص اهل اخلاص، گفتار بسم الله است، هر که این داغ دارد در حمایت جلال است و در رعایت جمال و در خلعت قبول و اقبال، و هر که این داغ ندارد اسیر کسیر است و رنجور و مهجور، ظاهر او سحره دست سلاطین و باطن او پاى سپرده مرده شیاطین. پس جهد کن، اى جوانمرد تا داغ عبودیت حق بر سر خود کشى تا سعید هر دو سراى گردى و چندان که توانى بکوش تا خویشتن را در کسى از کسان او بندى تا عزیز هر دو جهان گردى.
بنده خاص ملک باش که با داغ ملک
روزها ایمنى از شحنه و شبها ز عسس
هر که او نام کسى یافت از این درگه یافت
اى برادر کس او باش و میندیش ز کس
قوله: یا أیها الذین آمنوا لا تقدموا بیْن یدی الله و رسوله اى لا تقضوا امرا دون الله و رسوله و لا تفعلوا من ذات انفسکم شیئا، اى گرویدگان و حق را جویندگان و در راه اسلام پویندگان، از ذات خویش هیچ مگویید و از بر خویش در عرصه دین هیچ اساس منهید و تکیه بر دانش و خرد خود مکنید. هر چه گوئید از گفت رسول ما گوئید و از فرمان او در مگذرید، عهد او در دل گیرید و حکم او بجان پذیرید، که حکم او حکم ماست و قول او وحى ماست و شریعت او نهاده ماست و سنت او پسندیده ماست و اتباع او دوستى ماست. شما که یاران اوئید و در امید شفاعت و تفخیم او را خوانید، لا ترْفعوا أصْواتکمْ فوْق صوْت النبی و لا تجْهروا له بالْقوْل. خبر ندارید که هنوز جوهر فطرت او از سکون عدم بخطاب کن در حرکت فیکون نیامده بود و از جوار قدم هنوز قدم در طینت آدم ننهاده بود که فضائل و شمائل او وصف کردیم و مقربان حضرت و عابدان سدره را از حال و کمال و خلق و خلق او خبر دادیم. گفتیم که ما را دوستى خواهد بود که بر منوال ارادت چنو نسج نیاید و صنع قدیم حکیم چنو خریج ننماید، کل کمالست و جمله جمال. قبله اقبالست و کعبه آمال. جوهر صدف رسالت و ثمره شجره خلت. سر او از برکت. چشم او از حیا. گوش او از حکمت. زبان او از ثنا، لب او از تسبیح. روى او از رضا. گردن او از تواضع. سینه او از صفا. دل او از رحمت. فواد او از وفا. جگر او از خوف. شغاف او از رجا. شکم او از قناعت. پشت او از غناء. ساق او از خدمت. دست او از سخا. استخوان او کافور.
موى او مشک بویا.
قیمت عطار و مشک اندر جهان کاسد شود
چون بر افشاند صبا زلفین عنبرساى تو
مقربان در گاه چون وصف آن سید شنیدند، همه شربت مهر او چشیدند و داغ عشق او بر دل کشیدند، همه آفاق عشاق او شدند. اهل زمین و آسمان مشتاق او گشتند. در هر گوشهاى او را طالبى و در هر افقى او را عاشقى، در هر دلى شورى و در هر جایى سوزى. زمینیان همه خسته دیدار او، آسمانیان بسته شوق بجمال او، آخر شب انتظار ایشان بپایان رسید و صبح روز وصال بر دمید، وقت وجود وى در رسید.
آن سید از مادر خود آمنه جدا شد و چهره جمال او در عالم پیدا شد. همه عالم در جمال او فتنه و شیدا شد. همه بفغان آمدند، جبرئیل گفت: کهترى کنم، میکائیل گفت: چاکرى کنم. ماه گفت: دارندگى کنم. خورشید گفت: دایگى کنم. میغ گفت: خادمى کنم. چرخ گفت: بندگى کنم. اهل آسمان و زمین در فغان آمده و از غیب ندا همى آید که اى عالمیان که در آرزوى صحبت و پرورش محمد بیقرار شدهاید، آرام گیرید که ما قضا راندهایم و حکم کرده که این جوهر مطهر و این عزیز مکرم را در کنار زنى مشرکه نهیم و وى را بشیر او پروریم. ما آن کنیم که خود خواهیم، سامرى منافق را در بر جبرئیل پروریم، و حبیب موافق در کنار حلیمه مشرکه بداریم. کس را بدانش این راه نیست و از سر ما کس آگاه نیست. آرى عزیزا چون نوبت طفولیت وى بسر آمد و صبح روز دولت و کرامت بر آمد و روزگار بعثت وى درآمد، شعاع شرع او باطراف عالم رسانیدند و سراپرده دولت ملت او از قاف تا قاف باز کشیدند. چون زمینیان این خلعت بیافتند، آسمانیان را درد غیرت بر وجد محبت زیادت شد و خزینه صبرشان بدست لشکر شوق غارت شد. گفتند خداوندا فرمان ده تا از این عالم بلند بزمین شویم و در پیش حجره نبوت محمد صف برکشیم. تا باشد که گرد میدان او بر ما نشیند و نسیم حضرت او بر ما وزد. فرمان رسید که اى مقربان حضرت آرام گیرید که رفتن شما بزمین سامان نیست، که شرق و غرب و بر و بحر شما را برندارد و کس هست از شما که جمله اقالیم خاکى در کف او از نخودى در کف آدمیان کم نماید، صبر کنید و در انتظار بنشینید تا وقت آن دیدار که ما تقدیر کردهایم در رسد. آتشى در جان وى زنیم و سوزى در دل وى افکنیم و ظاهر و باطن وى بعشق حضرت شیدا کنیم و غم امت بر وى گماریم تا باضطرار بیقرار شود و از بهر امت قصد حضرت ما کند و شما بطفیل شفاعت امت او را ببینید. پس چون آن میعاد مقدر درآمد، ناگاه روزى سوزى در دل سید آمد.
بیقرار و بىآرام گشت. یکى در عشق حضرت یکى در غم امت. از عشق حضرت بتعریض تقاضاى رویت جبرئیل میکرد که: «هل رأیت ربک». و از غم امت همى گفت: «ما ادرى ما یفعل بى و لا بکم». چون سوز بغایت رسید فرمان آمد که: اى مقربان و روحانیان، اى جبرئیل، پر طاوسى در پوش، تحفه اقبال بر گیر، نثار افضال بردار، انبیا را خبر کن، هواى بهشت را معنبر کن. از کنگره عرش تا دامن فرش معطر کن. از سدره منتهى بزمین سفر کن، بحجره ام هانى گذر کن. آن دوست ما را از خواب بیدار کن. گوى اى محمد خیز و بیا تا مرا بینى. من منتظرم بىمن چه نشینى.
شب هست و شراب هست و چاکر تنهاست
برخیز و بیا جانا کامشب شب ماست
یا محمد تا کى غم امت در دل دارى، تا کى اندوه عاصیان بجان کشى برخیز و بیا تا عذاب بر امت حرام کنم، نعمت و راحت و رحمت بر ایشان تمام کنم.
کار ایشان بنظام کنم و جاى ایشان دار السلام کنم. و من که ملک العرشم بخودى خود بر تو سلام کنم که: السلام علیک ایها النبى و رحمة الله و برکاته.